دلسوزی یک خانم در اتوبوس : اگه مادرت بودم عاقّت میکردم!
آنچه در ادامه میخونید یکی از صدها خاطرهای هست که از سفر اخیرم به مشهد برایم خلق شد:
تصویر مربوط به روز اول حضورم [۲۱تیر۹۷] در اردوگاه شاندیز هست
به جز با آقای نعمتی (سمت راست نفر دوم) هنوز با کسی آشنا نبودم که آشنا شدم...
***
تماس گرفتم ترمینال تا بلیط برگشت رو پیش خرید کنم، شماره کارت داد هزینه رو واریز کردم و بلیط تهیه شد، روز حرکت فرارسید رفتم دیدم اوووو هه کلی خانم دمِ در اتوبوس هستند! [شاید با اغماض بشه گفت یکی دوتاشون محجبه بودند ولی الباقی رها...] پیش خودم گفتم خوب من که مستعد خوابیدن در اتوبوس هستم، گوشی میذارم گوشمو فایل گوش میدم، میخوابم...
ولی اگه بخوان صحبت کنن چیییی؟! وای خدا نه!
خلاصه گذشت تا اینکه خدا خدای ما تاثیری نداشت! و خدا خدایی کرد....
این وسطها یک گفتگو برام خیلی جالب بود که براتون نقل میکنم.
من و خانم معلم مُسِن [ یعنی خیلی مسن] :
همون اول که وارد اتوبوس شدم کمک راننده فیشِ بلیط رو گرفت و گفت: ظاهرا بلیط شما به دو نفر فروخته شده و شما باید جای دیگه بشینید! منم که صندلی برام مهم نبود گفتم باشه، عبا رو منظم تا کردم گذاشتم اون جایی که بالای اتوبوس داره اسمش رو نمیدونم، بعد عمامه رو برداشتم خیلی منظم ردیف کردم که نیوفته و بعد چفیه رو داخل عمامه گذاشتم که عمامه بهم نریزه، همینکه نشستم و مشغول شنیدن فایل که کمک راننده اومد و گفت : "حاج آقا میشه برید اون صندلی بشینید؟! آخه اونا دو نفرهستند میخوان با هم باشند و ..." بلند شدم و با یک لبخندِ حاکی از عیبی نداره و اصلا مشکلی ندارم من خیلی خوبم... گفتم باشه، کل بساطمو جمع کردم و رفتم اون صندلی که گفته بود؛ در مسیر رفتن متوجه شدم یک خانمِ بسیار مسن داره لبخند میزنه و منم با سلام توأم با لبخند پاسخش رو دادم...
گذشت و گذشت تا اینکه صبح شد و سر صحبت باز شد...
گفتم شما معلمید؟ و ...
خلاصه از گلایه و شکایت و اینها که بگذریم نوبت رسید به حقوق بنده و ... خلاصه کلی حرف زد و حرف زدیم، خیلی خوش گذشت، چون کلا با هم فرق داشتیم.
رسید به این سوال که "چی شد آخوند شدی؟!" براش یک خاطره تعریف کردم دیدم جوابشو نگرفت
گفت: آخه این چیزها که میگی قبول آخه اینم کار بود رفتی سراغش! من اگه مادرت بودم عاقّت میکردم که آخوند شدی!!!
گفتم شاید برای همینه که مامانم نشدید! و کلی با هم خندیدیم
گفت آخه حیف! تو انقدر ... شروع کرد به تعریف کردن ...
گفتم: اصلا حرفهای شما درست، همه آخوندها بد، یه سوال با اسلام و پیامبر و قرآن که مشکلی ندارید!؟
- نه ، استغفر الله!
- گفتم خب، اگه شما ببینید یه شغل مهم و پر زحمتی مثل معلمی در خطر قرار گرفته، حاضرید ایثار کنید و از خودتون بگذرید تا آبروی اوشغل حفظ بمونه؟!
- آره چرا که نه! آینده بچههای جهان و ... شروع کرد به اهمیت معلمی گفتن و اینکه باید آدم از جون خودش بزنه و منم از خودم گذشتم...
منم که از خدا خواسته، اجازه دادم راحت حرفهاشو بیان کنه و وقتی کامل مطرح کرد گفتم:
منم اومدم تا آبروی این لباس باشم، تازه، اگر بتونم آبرو داری کنم و الا اصلش اینه که آدم با پوشیدنِ لباس آدمهای خوب خودش رو به اونها بچسبونه تا مثل اونها بشه ...
به هرحال اینو گفتمو ساکت شد، ولی قانع نشد، دلش با ما نبود میگفت حیف شدی، وقتی دیدم با چند تا کلمه برگشته گفته حیف شدی، گفتم : رزومهامو بگم؟ تعجب کرد و کمی براش گفتم گفت پسرم، تو عقلت مشکل داره و دیگه نتونستم نخندم...
عذرخواهی کردم ساکت شدم... و معلم خوبمون شروع کرد به ادامه صحبتهای خودش...
وسط صحبتهاش یهویی دخترش رو که تقریبا هم سن مادرم بود صدا کرد و با صدای بلند گفت : فلانی ببین این واقعاً آخونده! انگشتر داره، لباس بلند داره! ریش داره! کلاه داره [همون عمامه] و ... ولی داره مثل ما حرف میزنه!
اینبار مونده بودم بخندم یا گریه کنم، با تعجب لبخند آلود پرسیدم خب چجوری باید حرف بزنم؟! دیدم ادای فیلمهارو در آورده!
این یکی از صدها خاطرهی سفر مشهد بود، به یاد همه دعاگو بودم...
خاطرات دیگهی این بخش از سفر [برگشت با اتوبوس از مشهد] مکالمه با یک کارخونهدار [که انگار قرآن رو حفظ بود مثل تراکتور اشکال میکرد]، گفتگو با یک مادرِ فشن [که نقطه ضعف بسیار مهمی داشت ولی بهش نگفتم و از اون ضعفش بهره هم نبردم اما کلی صحبت کردیم] و آشنایی با راننده [که انصافاً جزء رانندههای گلی بود که تا الان در مسافرتها دیدم] هست.
شما هم هرجا هستید برای امثال من دعا کنید که آبروی باعث افتخار اهل بیت باشیم...
بگذریم خیلی نوشتم، خلاصه کلام: خیلی از مردم بر اساس شناختی که از آخوند بازیگر دارند نسبت به آخوندهای دیگه قضاوت میکنند این یعنی دنیایی از حرف و نگرش...
در مورد دین و مذهب هم دقیقاً همینطوره...
لطفاً نظر